سلام دوستان.. من اولین باره اینجا پست میزارم...
من ۲۹ سالمه.. توی نوجوونی با یه دختری دوستی داشتیم، میدونم باورنکردنیه ولی کاملا سالم و پاک بود دوستیمون... دو سالی باهم بودیم.. باهم خوش بودیم و همو دوست داشتیم... میدونین دیگه عاشقیای نوجوونی... بدون هیچ رابطه نامشروع البته... طرف مقابلم بعد دو سال یهو تغییر شخصیت داد و از هم دور شدیم به مرور زمان... من همه تلاشم رو کردم که درست بشه همه چی ولی نشد که نشد... کاملا از هم بی خبر بودیم...تا اینکه بهم پیغام داد و هم رو دیدیم بعد از حدودا ۵ سال... ناخوداکله بوسیدمش.. و تو اون قرار متوجه شدم ازدواج کرده و ناراضیه از زندگیش... فقط یه قرار بود و مجددا بی خبر شدیم از هم...
من ۴ سال پیش نامزد کردم ... تو اوایل شروع رابطه از سمت خانواده همسرم یه بی احترامی بوجود اومد که با گذشت پدر مادر من ختم به خیر شد...۲ سال قبل عروسی کردیم. همه جیز عادی بود تا اواخر سال گذشته که خانومم با یسری رفتارا واقعا حرمت ها رو شکست... هم با من و هم با پدر و مادرم... که هرکاری میکنم نمیتونم دیگه اون ادم قبلی باشم و دوسش داشته باشم... خیلی سعی میکنه که جبران کنه ولی واقعا مارو شکست...البته این رو هم بگم که شدیدا وسواس گرفته تازگیا که من تو این زمینه همه سعیمو کردم خوب شه و بابت این موضوع هیچموقع حتی گلایه هم نکردم هرچند خیلی خیلی ناراحت بودم و هستم... وای مسئله من فقط بی احترامیاش بوده که نمیتونم فراموش کنم... شخصیت منو پدر مادرم واقعا شکست... هرچند توی ظاهر بازم پدرمادرم بزرگی کردن و بخشیدن...
سرتونو درد نیارم... این سردیا واقعا منو خسته کرده... اکثرا جروبحث داریم... ارامشی دیگه وجود نداره.. هیچ رابطه عاشقانه و نزدیکی هم وجود نداره. منم بخاطر اتفاقای افتاده واقعا نمیتونم مثل قبل باشم واسش. و واقعیتش ب فکر جداییم...حتی خودش هم پیشنهاد داده بود که یه مدت از هم دور باشیم ولی من بخاطر مریضیش دلم نیومد تنهاش بذارم...
حالا تو این حال و هوا....عشق نوجوونیم پیغام داده...که جدا شده...میخوام خیلی روراست بگم که دلم میخواد باهاش باشم ...ولی حس خوبی ازین کار ندارم....از طرفی دلم زندگی خوب و شاد میخواد... از طرفی دلم نمیاد خانوممو تو این حال تنها بزارم...لطفا منطقی پیشنهاداتتونو بدین... جای من بودین چیکار میکردین؟